Document Type : Research Article
Authors
1 PhD. Isfahan, Iran
2 Associate Professor, University of Ferdowsi of Mashhad, Iran
Abstract
Keywords
Article Title [Persian]
Authors [Persian]
واژۀ «فؤاد» یکی از مهمترین مفاهیم قرآنی است که نظر و تدبّر هر اندیشمند قرآنی را به خود جلب میکند. این واژه تاکنون بهرغم تلاشهای برخی لغویون، مفسرین و علما، با رویکرد معناشناسانه بررسی نشده است. کاربرد این واژه در قرآن کریم 16 مرتبه در 15 آیه هست. این پژوهش با روش معناشناسی که نگاه تحلیلی و دقیق به متن است، بهتبیین معنای «فؤاد» و استخراج مؤلّفههای معنایی آن از قرآن کریم پرداخته است. بررسی آیاتی که واژۀ «فؤاد» در آن بهکار رفته است اینگونه نشان داد که این کلمه در کاربرد قرآنی بر محور جانشینی و تا حدودی تقابل، با مفهوم قلب و بر محور همنشینی با مفاهیمی مثل تثبیت، هوی، ربط و... در یک حوزۀ معنایی قرار میگیرد. کشف مؤلّفههای معنایی «فؤاد» سبب تجلّی بیشتر معارف ناب قرآنی برای روشنی راه عبد خداوند متعال و نشاندادن جهانبینی خاص و نظاممند قرآن کریم است.
Keywords [Persian]
جایگاه فهم مفاهیم کلیدی قرآن بر کسی پوشیده نیست؛ چرا که مقدمات تصوری مقدم بر مقدمات تصدیقی و تصدیقات است. از اینرو، هر تدبّرکنندۀ در قرآن در پی فهم این مفاهیم کلیدی بهمنظور دستیابی به معانی اصلی آنهاست. تلاشهای علما، مفسرین، لغویان و... با رویکردهای مختلف لغتشناسی، تفسیری، اصولی و... نشاندهندۀ اهمیت این مسأله نزد همۀ دانشمندان است. یکی از این مفاهیم کلیدی قرآن، واژۀ «فؤاد» است که تاکنون با روش معناشناسی به آن پرداخته نشده است. در این پژوهش کوشش شده است با رویکرد معناشناختی بهتبیین معنای «فؤاد» و استخراج مؤلّفههای معنایی آن از قرآن پرداخته شود. سؤال اساسی این است که آیا واژۀ «فؤاد» در قرآن همان معنای قلب را داراست که اکثر علما و مفسرین بر اساس محور جانشینی اینچنین گفتهاند؟ یا با مؤلّفههای خاص معنایی خودش، بهگونهای نشاندار میشود که علاوه بر همپوشانی نسبی با قلب در قرآن، معنای خاص خود را پیدا میکند؟
معناشناسی دانش بررسی و مطالعۀ معانی بهشیوه روشمند و اصولی است (مختار عمر، 1385، ص20؛ صفوی، 1378، ص31). معناشناسی یک متن تأسیسی را بهصورت یک مجموعۀ نظاممند و واحد مطالعه میکند که هر کدام از اجزاء تکمیلکننده، ناظر و شاهد اجزای دیگر است (ایزتسو، 1361، ص5) معنای لازم و کافی یا آنچه مؤلّفههای معنایی یک واژه نامیده میشود، در حوزۀ معنایی مختلفی جای میگیرد و اعضای یک حوزه معنایی، یک نظام معنایی را تشکیل میدهند که در رابطۀ متناظر با یکدیگرند (صفوی، 1378، ص190). روش پژوهش حاضر، معناشناسی همزمانی است که با حذف مؤلّفۀ زمان، تفاوتها و تمایزهای مفاهیم را مطالعه میکند (ایزتسو، 1361، ص 9).
«فؤاد» در قرآن کریم 16 مرتبه در 15 آیه بهکار رفته است؛ ولی در روایات که معمولاً تفصیل و تفسیر آیات است، بسیار کم بهکار رفته است. اشکال مختلف این واژه فقط بهصورت اسمی در قرآن موجود است. این واژه قرآنی بر محور جانشینی و تا حدودی تقابل، با مفهوم قلب و بر محور همنشینی با مفاهیمی مثل تثبیت، تقلّب، اصغاء، هوی، ربط، رؤیت، سمع و ابصار و جعل و انشاء در یک حوزۀ معنایی قرار میگیرد. واژۀ «فؤاد» پنج بار بهصورت مفرد آمده است. از این پنج بار دو مرتبه با الف و لام و مطلق آمده که در آیۀ 36 سورۀ اسراء در همنشینی با سمع و بصر، مسئول خوانده شده و در آیۀ 11 سورۀ نجم رؤیت صادقانه به آن نسبت داده شده است. دوبار واژۀ «فؤاد» به ضمیر «ک» که خطاب به رسول اکرم(ص) است، اضافه شده که با فعل «نثبّت» همنشین است (هود:120 و فرقان:32).
در یکی از آیات «فؤاد» مضاف برای امّموسی قرار گرفته و در همنشینی با قلب که تا حدودی بیانگر جانشینی با فؤاد است، همنشین کلمۀ کلیدی «ربطنا» شده است و در آخر آیه چنین قلب و فؤادی که از مادر موسی(ع) بیان شده، توصیف به مؤمن شده است: «لِتَکُونَمِنَالْمُؤْمِنینَ» (قصص:10).
واژۀ «الافئده»، پنج بار در قرآن آمده، که سه مرتبه در همنشینی با سمع و أبصار، مفعول فعل «جَعَل» قرار گرفته است (نحل:78، سجده:9 و ملک:23) و یکبار مفعول فعل «انشأ» (مؤمنون:78). همۀ نمونهها با «لکم» و «لهم» همنشین شده است و اختصاص افئده بهانسان را میرساند؛ در ضمن اینکه همۀ چهار نمونه همنشین با «تشکرون» شده است. در سورۀ همزه آیۀ 9، با حرف «علی» مقهور «نارالله» است و بهقرینۀ آیات دیگر همان افئده انسانها هستند (جوادی آملی، 1384، ص114). فعل «جعلنا» یکبار هم بر سر «افئده» در همنشینی با «سمعاً» و «ابصاراً» آمده است (احقاف:26).
با این مقدمه، در این مقاله کوشش شده است با ارتباط معنایی واژههایی که با «فؤاد» در یک حوزۀ معنایی قرار میگیرند، در سه محور جانشینی، تقابل و همنشینی، بهتعریف مؤلّفههای معنایی «فؤاد» و تبیین جایگاه آن در قرآن پرداخته شود.
بسیاری از لغویان معنای جدایی برای فؤاد در نظر نگرفتهاند و آن را مترادف با قلب و در همان مدخل قلب، معنا کردهاند. چند کتاب لغت جداگانه بهمعنای این لغت پرداختهاند که در ادامه ذکر میشود: راغب در مفردات مینویسد: الفُؤَادُ،مثلقلباست؛ولىفؤادبهاعتبارمعناىافروختهشدنگرماوحرارتدرآن،اینچنیننامیدهشده است. تَفَؤُّدٌیاتوقّدیعنىتافتنوداغشدن،مىگویند: فَأَدْتُاللّحمَ: گوشترابریانوکبابکردم. لحمٌفَئِیدٌ: گوشتکبابشدهوبریانشده (مفردات و لسانالعرب: مادهفأد).
طریحی در مادۀ «فأد» گوید:قولهتعالى: «إِنَّالسَّمْعَوَالْبَصَرَوَالْفُؤادَکُلُّأُولئِکَکانَعَنْهُمَسْؤُلًا» (اسراء:36) الفؤاد: القلبوالجمعالأفئدة،قوله: تَطَّلِعُعَلَىالْأَفْئِدَةِ(همزه:7)الاطلاعوالبلوغبهمعنى،أیتبلغأوساطالقلوبولاشیءفیبدنالإنسانألطفمنالفؤادولاأشدتأذیا، اطلاع و بلوغ بهمعنای رسیدن به وسط قلب است و چیزی در بدن انسان لطیفتر از فؤاد نیست و بیشتر از فؤاد اذیت نمیشود. از این معنا قول خداوند متعال است که میفرماید: «وَنُقَلِّبُأَفْئِدَتَهُمْوَأَبْصارَهُمْ» (انعام:110) فهملایفقهونولایبصرون (طریحی،ج3، ص 119)، پس آنها تفقه نمیکنند و نمیبینند. صاحب قاموس هم گفته: فؤاد: قلب است. «ماکَذَبَالْفُؤادُمارَأى»(نجم:11)،آنچهچشمدیدقلبتکذیبنکرد،قلبراازآن جهتفؤادگویندکهدرآنتوقّدودلسوزىهستکه «فأد»بهمعنىبریانکردنآمدهاست (قرشی، 1371، ج 5، ص 14).
نویسندگان معجمالوسیط در مادۀ «فئد» نوشتهاند: افتأد القومُ: اوقدوا ناراً لیشتووا علیها، تفأدت النارُ: تحرّقت وتوقّدت، قوم برافروختند؛ یعنی آتشی برافروختند تا بر آن کباب کنند. آتش برافروخته شد؛ یعنی محترق و روشن شد. و بعد فؤاد را بهمعنای قلب معنا میکنند: الفؤاد القلب، «ما کذب الفؤاد ما رأی». «وأصبح فؤاد امّ موسی فارغاً»؛ ای لاهمّ عنده ولا حَزَن. أو سیّیء الحال. الفئید: ما سُوی وخُبز علی النار (ابراهیم مدکور، 1425، ص700)؛ یعنی همّ و غم و حزن ندارد یا حال او بد است. فئید یعنی آنچه بر آتش برشته و پخته میشود، «افئدتهم هواء»: قلبٌ هواء: ای فارغٌ (للواحد والجمع) (ابراهیم مدکور، 1425، ص 1032)، قلبٌ هواء یعنی قلب فارغ که برای واحد و جمع بهکار میرود1.
پس آنچه لغویان در معنای فؤاد مطرح کردهاند، قلبِ با حرارت و افروخته شده است که تقریباً مترادف با «هوی» است که در یک باب آن معنای سقوط لحاظ شده است و در معنای دیگر، صعود؛ پس میتواند مثبت باشد یا منفی و این همان معنای هوا است که در فارسی و عربی مشترک است و اقتضای هر دو را دارد (ابراهیم مدکور، 1031). این دو معنای سقوط و صعود در آیات حاوی واژۀ «فؤاد» وجود دارد مثلِ «ماکَذَبَالْفُؤادُمارَأى» (نجم:11) «وأَفْئِدَتُهُمْهَواءٌ» (إبراهیم:43). و عشق، میل به شهوت، نفسِ مایل به شهوت و... که لغویان ذکر کردهاند (مثل ابراهیم مدکور، 1425، ص 1032) از مصادیق آن است.
اینهمانی فؤاد و قلب را میتوان از سه آیه بهدست آورد: در آیۀ «وَأَصْبَحَفُؤادُأُمِّمُوسىفارِغاًإِنْکادَتْلَتُبْدیبِهِلَوْلاأَنْرَبَطْناعَلىقَلْبِهالِتَکُونَمِنَالْمُؤْمِنینَ» (قصص: 10) فؤاد و قلب همنشین شدهاند و تا حدی القای جانشینی میکند. دو آیۀ «تَتَقَلَّبُفیهِالْقُلُوبُوَالْأَبْصارُ» (نور: 37) و آیۀ «نُقَلِّبُأَفْئِدَتَهُمْوَأَبْصارَهُمْ» (انعام: 10) جانشینی این دو واژه را میرساند و همانطور که بیان شد اکثر قریب به اتفاق مفسرین و علماء قلب و فؤاد را به یک معنا گرفتهاند2 از این رو معناشناسی واژۀ قلب به اندازه نیاز، برای تببین و روشنشدن معنای جانشینِ آن یعنی فؤاد لازم است.
بر اساس مطالب یادشده، باید بهطور مقدمه معناشناسی مختصری از قلب بر اساس محور جانشینی با فؤاد، ارائه کنیم؛ سپس به معناشناسی فؤاد بپردازیم. برای واژۀ «قلب» دو ریشه بیان شده است: یکی بر بهترین، خالصترین و شریفترینِ از اشیاء دلالت دارد. مثل قلب انسان و غیره (مصطفوی، 1368، ج9، ص303) که همین معنا در معجم الوسیط با عبارت قلب کلُّ الشیء، وسطه و محضه و لبّه آمده است (ابراهیم مدکور، 1425، ص783 مادّۀ قلب). در کتاب العین روایتی آمده است که همین معنا را بیان میکند: وفی الحدیث: کان علی بن أبی طالب(ع) یقرأ: «وَإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ» فیشبع رفع النون إشباعا وکان قرشیا قلبا؛ أی محضا، وجئتک بهذا الأمر قلبا أی محضا لا یشوبه شیء (فراهیدی، 1409ق، ج 5، ص 171)، علی بنابیطالب ضمه نون را در ایاک نستعین اشباع میکردند؛ چون قریشی خالص بودند و این چیز را بهصورت قلب برای تو آوردم یعنی محض و خالص که چیزی با آن مخلوط نیست.
و دیگری بر ردّ شیء از جهتی به جهت دیگر دلالت دارد (مصطفوی، ج9، صص 303 و 304) از مصباح المنیر و صحاح جوهری نزدیک به همین مضمون نقل شده که مفردات، مجمع و... هم همین گونه آوردهاند. ما سمی القلب إلا من تقلبه (خلیل ابناحمد، ج5، ص 171 وابنمنظور، ج1، ص 687). قلب به این نام نامیده نشده است مگر بهخاطر تقلبش.
و سپس اصلِ واحد در مادّۀ این کلمه را، همان تحول مطلق میدانند در امور مادّی یا معنوی، زمانی یا مکانی، در حالت، صفت یا موضوع و در تقلیب، تحول شدید در شیء لحاظ میشود. همۀ این مصادیق قلب از آیات قرآن استخراج میشود؛ بهاین صورت که: «وَنُقَلِّبُهُمْ ذاتَ الْیَمِینِ وَذاتَ الشِّمالِ»(کهف:18) دلالت بر قلب مادّی میکند. «یُقَلِّبُ اللَّهُ اللَّیْلَ وَالنَّهارَ» (نور:44) دلالت بر قلب زمانی، «بَلْ ظَنَنْتُمْ أَنْ لَنْ یَنْقَلِبَ الرَّسُولُ وَالْمُؤْمِنُونَ» (فتح:12) دلالت بر قلب مکانی، «یَخافُونَ یَوْماً تَتَقَلَّبُ فِیهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصارُ» (نور:37) دلالت بر قلب احوال، «إِنَّا إِلى رَبِّنا مُنْقَلِبُونَ» (نساء:125) دلالت بر قلب معنوی و آیات دیگر بر نمونههای دیگر دلالت دارد(همان، ج9: 304). همین مادّۀ اصلی از دیگر لغویان ثبت شده و معانی دیگری که ذکر شده همه لوازم تقلّب و تحول است، مثل اختبار اشیاء، استبصار کالا، انصراف، شک، نظر در عواقب امور، تصرف در امور و... (لسان العرب، معجم الوسیط و...). پس مادّۀ اصلی این کلمه دلالت بر تحول مطلق دارد، این بود معنای پایۀ قلب.
در ادامه دو مصداق و دو نوع قلب معرفی میشود که با مؤلّفههای معنایی که در قرآن برای آن بیان شده است، معنای قرآنیِ قلب مشخص میشود؛ اول قلبی که عضو صنوبری گوشتی در بدن است و کار پمپاژ خون را انجام میدهد، دائماً در قبض، بسط و تقلّب است و هیچ عضوی از اعضای بدن در این تقلّبی که ذاتی قلب است مثل آن نیست؛ بههمین خاطر قلب نامیده شده است. با همین قلب جریان، حرکت و حیات در حیوان ایجاد میشود و آن رئیس مملکت بدن است که روح انسانی هم به آن تعلق میگیرد و با توقف آن حیات متوقف میشود (مصطفوی، ج 9، ص304).
دوم قلب روحانی باطنی است که آن روح مجرد، تعلقی به قلب بدنی دارد و با آن حرکت، عمل و حیات در قلب صنوبری و بدن محقق میشود، و این روح تجلّیِ همان نفس ناطقهای است که مدرک و مرید است و همین حقیقت انسان است و آن با حفظ وحدتش کلّ قواست و جمیع قوا و صفات از روح نشأت میگیرد و از او تجلّی میکند. همانطور که قوام همۀ اعضاء به قلب است، پس حاکم مطلق در وجود انسان چه در ظاهر و چه در باطن همان روح است که در روحانیات بدون واسطه و در بدن با قلب اعمال حاکمیت میکند (مصطفوی، ج 9، ص304). این لطیفۀ ربانی و روحانی که مدرک، عالم، عارف، مخاطَب، مطالَب و معاقَب است گاهی به آن قلب، گاهی نفس، گاهی روح و گاهی انسان گفته میشود (طریحی، 1375، ج2، ص 148)
پس معنای واحدی که برای این روح و نفس متصور است، همان تقلّب حالات است؛ بنابراین مؤلّفههای معنایی که در قرآن برای قلب (نفس و روح) ذکر شده برخی معرفتی و برخی غیرمعرفتی است (نصرتی، 1390، ص 114-104).
پس قلب، نفس و روح در تجلّی بهمعنای واحد است و هر کدام در مورد مناسب خودش اطلاق میشود (مصطفوی، ج9، ص305). این نکته کتاب التحقیق همان مؤلّفههای خاص هر واژه هست که آنها را از واژگان دیگری متمایز میکند و نشانهای است که واژه را نشاندار میکندو ما در این پژوهش در صدد تبیین همین نکته هستیم که چه مؤلّفههای معنایی برای روح و نفس هست که گاهی به آن «قلب» اطلاق میشود و گاهی «فؤاد»، که در ادامه با روش معناشناسی مؤلّفههای معنایی قلب درآیات قرآن بررسی میکنیم.
1-2.تعریف مؤلّفههای معنایی قلب بر اساس محور همنشینی
در آیات نورانی قرآن، کلماتی با قلب همنشینشده که آن را نشاندار میکند و مؤلّفههایی خواهد بود که آن را توصیف و تعریف میکند و بهذکر اصلیترین آنها میپردازیم. همۀ این مؤلّفهها و نشانهها دربارۀ «فؤاد» صادق است مگر معنای پایۀ قلب (تقلّب و تحوّل). و اینجاست که تحقیق با کمی دشواری روبهرو میشود که در جای جای مختلف این مقاله به این نکته خواهیم پرداخت و در ادامه شواهد معناشناختی آن را بیان خواهیم کرد. در ادامه به بررسی مؤلّفههای معنایی قلب پرداخته میشود:
1- غلظت قلب: «وَلَوْ کُنْتَ فَظًّا غَلِیظَ الْقَلْبِ لَانْفَضُّوا مِنْ حَوْلِکَ»(آل عمران:159).
2- قساوت قلب:«ثُمَّ قَسَتْ قُلُوبُکُمْ مِنْ بَعْدِ ذلِکَ فَهِیَ کَالْحِجارَةِ أَوْ أَشَدُّ قَسْوَةً»(بقره:74).
2- مریضی قلب:«فَیَطْمَعَ الَّذِی فِی قَلْبِهِ مَرَضٌ»(احزاب: 32). «فِی قُلُوبِهِمْ مَرَضٌ فَزادَهُمُ اللَّهُ مَرَضاً»(بقره:10).
3- تیرگی و زنگار قلب: «کَلَّا بَلْ رانَ عَلى قُلُوبِهِمْ ما کانُوا یَکْسِبُونَ»(مطففین: 14).
4- ختم و طبع قلب:«خَتَمَ اللَّهُ عَلى قُلُوبِهِم»(بقره:7). «کَذلِکَ یَطْبَعُ اللَّهُ عَلى قُلُوبِ الْکافِرِینَ»(اعراف:101):
6- گناهکار شدن قلب: «وَمَنْ یَکْتُمْها فَإِنَّهُ آثِمٌ قَلْبُهُ»(بقره:283).
7- انحراف قلب: «إِنْ تَتُوبا إِلَى اللَّهِ فَقَدْ صَغَتْ قُلُوبُکُما»(تحریم:4).
8- ورود ترس و خوف در قلب: «سَنُلْقِی فِی قُلُوبِ الَّذِینَ کَفَرُوا الرُّعْبَ»(آلعمران:151). قُلُوبٌ یَوْمَئِذٍ واجِفَةٌ (نازعات:8).
9- سلامت قلب: «إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ»(شعراء:89).
10- فهم و نافهمی قلب: «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها»(اعراف:179).
11- تعقل و تعقل نکردن قلب: «أَفَلَمْیَسِیرُوافِیالْأَرْضِفَتَکُونَلَهُمْقُلُوبٌیَعْقِلُونَبِهَا»(حج:46).
12- محل امتحان: «وَلِیُمَحِّصَ ما فِی قُلُوبِکُم»(آلعمران:154)
13-مختار بودن قلب: «وَلَیْسَعَلَیْکُمْجُنَاحٌفِیمَاأَخْطَأْتُمْبِهِوَلکِنْمَاتَعَمَّدَتْقُلُوبُکُمْوَکَانَاللَّهُغَفُوراًرَحِیماً» (احزاب:5).
14- محل مؤاخذه الهی: «لاَ یُؤَاخِذُکُمُ اللَّهُ بِاللَّغْوِ فِی أَیْمَانِکُمْ وَلکِنْ یُؤَاخِذُکُمْ بِمَا کَسَبَتْ قُلُوبُکُم» (بقره:225).
15- محل تعلق گرفتن علم الهی: «إِنْ یَعْلَمِ اللَّهُ فِی قُلُوبِکُمْ خَیْراً»(انفال:70). «وَاللَّهُ یَعْلَمُ ما فِی قُلُوبِکُم»(احزاب:51).
16- محل ایمان: «وَلَمَّا یَدْخُلِ الْإِیمانُ فِی قُلُوبِکُمْ»(حجرات:14)؛«کَتَبَ فِی قُلُوبِهِمُ الْإِیمانَ»(مجادله:22).
17- محل رأفت و رحمت: «وَجَعَلْنا فِی قُلُوبِ الَّذِینَ اتَّبَعُوهُ رَأْفَةً وَرَحْمَةً»(حدید:27).
18- محل اطمینان و سکینه: «وَلکِنْ لِیَطْمَئِنَّ قَلْبِی»(بقره:260)؛«أَلا بِذِکْرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ الْقُلُوبُ»(رعد: 28)؛«هُوَ الَّذِی أَنْزَلَ السَّکِینَةَ فِی قُلُوبِ الْمُؤْمِنِینَ»(فتح:4).
علاوه بر این آیات ذکر شده، آیاتیکه در مورد «صدر» وجود دارد، نیز به اعتبار حالّ و محل، حالات و صفاتی را برای قلب بیان میکند که اینها نیز مؤلّفههای دیگری برای معنای قلب در قرآن هستند مثل:«أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ»(شرح:1). «فَمَنْ یُرِدِ اللَّهُ أَنْ یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلامِ وَمَنْ یُرِدْ أَنْ یُضِلَّهُ یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقاً حَرَجاً» (انعام:125)،که مراد قلب است و به اعتبار آنکه قلب در سینه است صدر آمده است، بهملاحظه حالّ و محل (البته با لحاظ تشابه قلب صنوبری با سینه و نفس انسانی با صدر). در این تحقیق در صدد معناشناسی «صدر» نیستیم و به همین اجمال بسنده میکنیم.
همانطور که معلوم است و آیات نشان میدهد قرآن برای قلب اهمیت بسیار ویژهای قائل است و مؤلّفههای زیاد معنایی برای آن ذکر کرده است که این قلب تجلّی همان نفس و نفس تجلّی همان روح انسانی است که در ادامه به تبیین بیشتر این نکته میپردازیم.
با تدبّر در چند دسته از آیات قرآن بهخوبی همپوشانی قلب و نفس معلوم میشود؛ ولی اینکه چرا گاهی به قلب نفس گفته شده، گاهی روح و... یا گاهی به قلب «فؤاد» و گاهی «لبّ» و... مطلبی است که تحقیق معناشناسی همه جانبه و وسیع میطلبد و ما در این مقاله فقط در صدد تعریف مؤلّفههای معنایی«فؤاد» هستیم و مؤلّفهای معنایی قلب مقدمه است و نه بهطور تمام و کامل بیان میشود.
خداوند متعال در بیانی فرموده:«وَاللَّهُ یَعْلَمُ ما فِی قُلُوبِکُمْ»(احزاب:51) در بیان دیگر فرموده: «رَبُّکُمْ أَعْلَمُ بِما فِی نُفُوسِکُمْ» (اسراء:25). و در تعبیر دیگر فرموده: «أَ وَلَیْسَ اللَّهُ بِأَعْلَمَ بِما فِی صُدُورِ الْعالَمِینَ» (عنکبوت:10). از اینجا میفهمیم که قلوب، صدور، نفوس لایههای معنایی یک حقیقتاند و بر اساس قاعدۀ جانشینی میتوانند بهجای یکدیگر بهکار روند، و این دقیقاً همان مطلبی است که ما بهدنبال آن هستیم؛ یعنی بررسی همنشینها و جانشینهای این واژهها در قرآن تا با بررسی آیات، مؤلّفههای معنایی هرکدام از این کلمات کلیدی قرآن خود را بنمایاند و تعریف واضحتری به ما بدهد. پس در این سه آیه که بیان شد دیده میشود که «نفوسکم» جانشین «قلوبکم» در آیه اول و «صدور العالمین» جانشین هر دو شده است، به اعتبار حالّ و محل.
در جانشینی دیگر در تعبیری فرموده: «وَضاقَتْ عَلَیْهِمْ أَنْفُسُهُمْ» (توبه:118) و در آیه دیگر نسبت ضیق را به «صدر» میدهد«وَلَقَدْ نَعْلَمُ أَنَّکَ یَضِیقُ صَدْرُکَ بِما یَقُولُونَ» (حجر:97). پس مشخص میشود که طبق قاعده جانشینی در معناشناسی صدر و نفس یکى هستند؛ البته ما در صدد اثبات همپوشانی صد درصد نیستیم که این کاری است محال وگرنه الفاظ متفاوت برای معانی مختلف در نظر گرفته نمیشد؛ بنابراین همپوشانی نسبی کافی است.
همانطور که در سه آیهای که در ادامه میآید صدر جانشین نفس و نفس جانشین قلب شده است: «وَقَذَفَ فِی قُلُوبِهِمُ الرُّعْبَ»(احزاب:26)،«فَأَوْجَسَ فِی نَفْسِهِ خِیفَةً مُوسى» (طه:67)، «لَأَنْتُمْ أَشَدُّ رَهْبَةً فِی صُدُورِهِمْ» (حشر:13). همچنین در دو آیه زیر نفس جانشین قلب شده است:«وَلکِنْ یُؤاخِذُکُمْ بِما کَسَبَتْ قُلُوبُکُمْ»(بقره:225)،«وَإِنْ تُبْدُوا ما فِی أَنْفُسِکُمْ أَوْ تُخْفُوهُ یُحاسِبْکُمْ بِهِ اللَّهُ» (بقره:284).
فیض کاشانی در کتاب محجۀالبیضا در توضیح چهار واژۀ «قلب»، «عقل»، «نفس» و «روح» پنج معنا بیان میکند که چهارتا مربوط به امور جسمانی و یکی بین همه مشترک است که آن لطیفۀ روحانی و حقیقت انسان است و مینویسد اکثر علما در معانی این الفاظ و بهکارگیری آن دچار اشتباه میشوند. مراد از لفظ «قلب» که در قرآن و سنت واردشده همان قوۀ مدرکه، تفقهکننده و عارف به حقیقت اشیاء است و آن را کنایه از قلب میداند که در جسم است بهخاطر شدت رابطۀ این دو باهم و بحث بعدی خود را با عنوان «بیان جنود قلب» شروع میکند نه «بیان جنود عقل» (فیض کاشانی، 1376، ج5، ص 9-5).
فؤادانسانکههمانحقیقتآدمیاست وآنقلبمذکوردرآیاتالهیهمانحقیقتمختصبهانساناستوسؤالازآنْسؤالازحقیقتانسانیانساناست؛یعنیدرقیامتازانسانسؤالمیشودانسانیتخودراچهکردی؟ودلیلاینکهسؤالازقلب،
سؤالازتمامحقیقتانساناست،ایناستکهتمامحقیقتانسانبهقلباوست (جوادی آملی، معرفتشناسیدرقرآن، 1384، ص 218-216).
صاحب قاموس قرآن سه معنا برای قلب در قرآن ذکر میکند، معنای دوم را به اول باز میگرداند که از دید نگارنده این مقاله هر سه معنا یکی است و در توضیح معنای سوم مینویسد: علامه طباطبایی در المیزان ذیل آیۀ«وَلکِنْ تَعْمَى الْقُلُوبُ الَّتِی فِی الصُّدُورِ» قلب را نفس مدرکه و روح دانسته و ظرفبودن صدر را براى قلب و همینطور نسبت تعقل را به قلب (با آنکه مال روح است) مجاز دانسته است (طباطبایی، 1417، ج14، ص30 و 391) و در ذیل آیۀ«وَلکِنْ یُؤاخِذُکُمْ بِما کَسَبَتْ قُلُوبُکُمْ» گفته:این از جمله شواهدى است که مراد از قلب، انسان بهمعناى نفس و روح است، چون تفکّر، تعقّل، حبّ، بغض، خوف و امثال آن را گرچه ممکن است به قلب نسبت دهند. به اعتقاد آنکه عضو مدرک در بدن همان قلب است چنانکه عوام عقیده دارند... ، ولى کسب و اکتساب جز به انسان نسبت داده نمیشود (طباطبایی،1417، ج 2، ص 228).
سپس ایشان مینویسد: ولى بعید است این همه قلب و قلوب، صدر و صدور، نفس و نفوس، فؤاد و افئدة و لبّ و الباب را که در قرآن آمده است بر نفس مدرکه و روح حمل کنیم و نیز بعید است که بگوئیم در آیه «تَعْمَى الْقُلُوبُ» روح مجازاً قلب خوانده شده و ظرف بودن صدور نیز مجاز است و نسبت تعقّل بهقلب با آنکه مال نفس است باز مجاز است. همچنین باید همه صدر، صدور، فؤاد، افئده و غیره را مجاز بدانیم.به نظر میرسد که مراد از نفس و نفوس در بسیارى از آیات باطن و درون انسان است که با قلب و صدر نیز میسازد. و اللّه العالم. (قرشی، 1412ق، ج6، ص30)
قلب
|
نفس |
آنچه آقای قرشی بیان کردهاند در دو محور، نقد و بررسی میکنیم.
یکی از مباحث بخش گذشته طرح مجاز از سوی علما و علامه طباطبایی است که آقای قرشی به آن اعتراض دارند، پس در ابتدا باید مجاز را از دیدگاه علمای بلاغت بررسی کنیم، سپس به دیدگاه جدید در معناشناسی برسیم. از ابتدای قرن سوم هجری بحث صناعات ادبی (علمالبیان) قرآن که یکی از آنها مجاز است شروع شد (زرینکوب، 1354، ص16)، و پس از تطور مفهومی خود آن را به «استعمال لفظ در غیر ما وضع له» تعریف کردهاند (علوی مقدم، 1372، ص398؛ جرجانی، 1361، ص254؛ سکاکی، 1407، ص365). تعریف قدما و مقیدکردن تعریف بهوجود علاقه و نیز تقسمبندی مجاز بر اساس نوع رابطه میان معنای اصلی و مجازی تا به امروز در تمام کتابهای بیان تکرار شده است (داد، 1383، ص427). در این مطالعات برای طبقهبندی انواع مجاز از علاقه استفاده میشود و علاقه، رابطه معنایی میان معنای حقیقی و مجازی است و انواع مختلفی برای آن بیان میکنند، مثل علاقه کلیت و جزئیت، علاقه ظرف و مظروف، علاقه لازمیت و ملزومیت، علاقه سببیت، علاقه عموم و خصوص، علاقه ماکان و ما یکون، علاقه جنس، علاقه صفت و موصوف، علاقه مضاف و مضافٌالیه، علاقه مجاورت، علاقه حالّ و محل، علاقه تضاد و علاقه تشبیه (صفوی، 1383، ص260-229). همانطور که همه کتابهای بیان، مجاز به علاقۀ شباهت را در مبحث جداگانهای تحت نام «استعاره» بررسی کردهاند، در علم معناشناسی هم انواع مجاز در مبحث همنشینی و استعاره در مبحث جانشینی طرح و تبیین میشود؛ زیرا مجاز خاص ادبیات نیست و در همه زبانها و سبکها چه علمی و تاریخی و چه محاوره، معمول و مرسوم است (شمیسا، 1370، ص 39).
بنابراین در علم معناشناسی، مجاز در مبحث همنشینی معنایی مطرح میشود؛ چون تعیین معنای حقیقی بسیار دشوار است، به این دلیل که نه وضع واضع راهگشاست؛ چرا که زبان همواره در حال تغییر است و تغییر آن در صورت و معنای واحدهای خود نمود پیدا میکند و نه پربسامدترین معنای لفظ نزد اهل زبان، روشنکننده است؛ چرا که قواعد ترکیبپذیری معنایی بر حسب واحدهای همنشینی، معانی مختلف واژه را تعیین خواهد کرد (صفوی، 1380، ص 45)؛ بلکه از دید معناشناسی، مجاز در واقع بیانگر «واحد یا واحدهایی است که هنگام حذف از روی محور همنشینی، معنای خود را به واحد همنشین انتقال میدهد و این انتقال معنا سبب میشود تا معنای تازهای از واحد غیر محذوف درک شود» (صفوی، 1379، ص 245). در چنین وضعیتی واحد یا واحدهایی دچار کاهش معنایی و متقابلاً واحد یا واحدهایی دچار افزایش معنا میشوند تا جایی که گاهی سبب حشو در وقوع برخی واحدها میشود و به حذف آنها میانجامد، در عوض واحدی که با افزایش معنایی روبهرو میشود، در مفهومی بهکار میرود که واحدهای محذوف را هم شامل شود. این ساز و کار در زبان رایج مردم (زبان خودکار) کاربرد فراوانی دارد و بههمین دلیل، مجاز را نمیتوان صرفاً صنعتی ادبی دانست. «استعاره» هم در مبحث جانشینی از علم معناشناسی جای میگیرد(صفوی، 1379، ص257). در استعاره نشانهای بهاین دلیل جایگزین نشانه دیگری میشود که به نحوی با آن شبیه است، مثلاً شعله بهجای شور قرار میگیرد؛ اما در مجاز یک نشانه در پیوند (مجاورت) با نشانۀ دیگر است، مثلاً بال با هواپیما در ارتباط است (ایگلتون، 1380، ص136).
طبق این دیدگاه، قلب و قلوب، صدر و صدور، نفس و نفوس، فؤاد و افئدة،لبّ و الباب و... بر اساس محور همنشینی و جانشینی پیشگفته، بهجای یکدیگر بهکار میروند و این همان منظور علامه طباطبایی و امثال ایشان طبق سنت مطالعه مجاز بر سبک قدما است. آیتالله جوادی آملی در یکی از اقسام تفسیر قرآن به قرآن مینویسد: گاهی از ذکر مبتدا یا خبر، فاعل یا فعل و نیز ذکر شرط یا جزا و مقدم یا تالی در آیهای معلوم میشود، آنچه از این عناوین در آیه دیگر حذف شده است، چیست. این قسم ممکن است اتصال لفظی بههم داشته باشد و ممکن است از هم منفصل باشد (جوادی آملی، تسنیم، 1384، ج1، ص 114). در قسم دیگر بیان میکند: گاهی از تصریح به علت یا معلول و از ذکر علامت یا دلیل و از تعرض لازم، ملزوم، ملازم و یا متلازم در آیهای میتوان فهمید، آنچه در آیهای دیگر حذف شده چیست (جوادی آملی، تسنیم، 1384، ج1، ص115) که مثالهای این دو روش تفسیر قرآن به قرآن را میتوان از کتاب ایشان ملاحظه کرد.
از همنشینی و جانشینی چند آیه بهخوبی رابطۀ بین عقل و قلب روشن میشود که این دو لایه معنایی یک حقیقت هستند و جنگی که قرنها بین عقل و قلب یا عقل و عشق راه انداختهاند، بیاساس است و از معارف قرآن و اهل بیت نیست. این مطلب یکی از معظلات مباحثِ معرفتشناسی، انسانشناسی، عرفانی و... را روشن میکند. در چند آیه از قرآن میفرماید: «لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِها» (اعراف:179)، که این آیه در قالب توبیخ «تفقه» نداشتن را به قلب استناد میدهد و در آیه «أَفَلَمْیَسِیرُوافِیالْأَرْضِفَتَکُونَلَهُمْقُلُوبٌیَعْقِلُونَبِهَا» (حج:46) باز در قالب توبیخ «تعقل» نداشتن را به قلب نسبت میدهد. که طبق قاعدۀ تقابل تفقه و تعقل در قلب(روح) با عقل انجام میشود. در این زمینه روایتی را شیخ صدوق از امیرمؤمنان(ع) از رسول خدا(ص) نقل میکنند: که وقتی عقل در قلب هر انسانی متولد میشود و به مرحله بلوغ میرسد، نوری در قلب انسان وارد میشود که با آن واجب و مستحب، خوب و بد و... را میفهمد. که مَثَل عقل در قلب، مَثَل چراغ است در وسط خانه: «أَلَا وَمَثَلُ الْعَقْلِ فِی الْقَلْبِ کَمَثَلِ السِّرَاجِ فِی وَسَطِ الْبَیْتِ» (ابن بابویه، محمد بن على، 1385، ج1، ص 98).
ملاصالح مازندرانی دربارۀ این حدیث مینویسد: این حدیث اشراق عقل بر نفس، تسلط عقل بر نفس و اتصال عقل به نفس را بیان میکند. که در روایت دیگری از رسول خدا(ص) نقل شده است که: «الْعَقْلُ نُورٌ فِی الْقَلْبِ یُفَرَّقُ بِهِ بَیْنَ الْحَقِّ وَالْبَاطِلِ» (دیلمى، 1412ق، ج1، ص198). باز عقل را نوری میدانند در قلب نه مقابل آن. در نقل دیگری آمده: رُوِیَ عَنْهُ (ص) أَنَّهُ قَالَ: «الْعَقْلُ نُورٌ خَلَقَهُ اللَّهُ لِلْإِنْسَانِ وَجَعَلَهُ یُضِیءُ عَلَى الْقَلْبِ لِیَعْرِفَ بِهِ الْفَرْقَ بَیْنَ الْمُشَاهَدَاتِ مِنَ الْمَغِیبَات» (ابن أبیجمهور، 1405 ق، ج1، ص248)، خداوند عقل را نوری آفریده که به قلب (یعنی روح انسان) نور می دهد. در حدیث دیگری از ابیجمیله نقل شده است که «الْعَقْلُ مَسْکَنُهُ فِی الْقَلْبِ» (کلینى، 1407 ق، ج8، ص190)، محل سکونت و استقرار عقل قلب است.
عقل |
شکل 2: رابطه عقل و قلب
حال که اینهمانی قلب با نفس(یا روح) و قلب با عقل مشخص شد و معلوم شد که گاهی برای نفس انسان، واژه قلب، گاهی فؤاد و گاهی لبّ و... بهکار میرود و گاهی این قلب با اشراق و نور عقل روشن میشود که به اعتبار حالّ و محل یا ظرف و مظروف، عقل خوانده میشود و جایگاه عقل، تعقل و تفقه نسبت به قلب روشن شد، در ادامه به مؤلّفههای معنایی خاص «فؤاد» میپردازیم که آن را نشاندار و دارای مفهومی خاص غیر از قلب میکند. ذکر این نکته لازم است که اکثر قریب به اتفاق مفسران و دانشمندان اسلامی «فؤاد» را بهمعنای قلب گرفتهاند که از این مطلب دو نکته فهمیدنی است: 1. این همانی قلب و فؤاد یا نفس و فؤاد؛ 2. اتفاق بر اینکه فؤاد همان قلب است.
این مطلب یعنی این همانی فؤاد و قلب را میتوان از سه آیه بهدست آورد: در آیۀ «وَأَصْبَحَفُؤادُأُمِّمُوسىفارِغاًإِنْکادَتْلَتُبْدیبِهِلَوْلاأَنْرَبَطْناعَلىقَلْبِهالِتَکُونَمِنَالْمُؤْمِنینَ» (قصص:10) فؤاد و قلب همنشین شدهاند و تا حدی القای جانشینی میکند. دو آیۀ «تَتَقَلَّبُفیهِالْقُلُوبُوَالْأَبْصارُ» (نور:37) و آیۀ «نُقَلِّبُأَفْئِدَتَهُمْوَأَبْصارَهُمْ» (انعام:10) جانشینی این دو واژه را میرساند؛ که همانطور که بیان شد اکثر قریب به اتفاق مفسرین و علماء قلب و فؤاد را به یک معنا گرفتهاند3، ازاین رو معناشناسی واژۀ قلب که تا حدودی صورت گرفت، برای تببین و روشنشدن معنای جانشینِ آن یعنی فؤاد لازم است؛ یعنی ما معنای قلب را عامی گرفتهایم که با مؤلّفههای اضافهتری از معنا، نشاندار و
قلب |
خاص میشود که به آن «فؤاد» گفته میشود.
فؤاد |
شکل 3: رابطه قلب و فؤاد
شکل زیر رابطۀ معنایی حقیقت انسان با معانی نفس انسان، روح، قلب، عقل، نهی، حجر، فؤاد و... را بیان میکند.
از اینجا به تحلیل معناشناختی «فؤاد» که قلب و نفسی خاص است میپردازیم. واژۀ «فؤاد» فقط بهصورت اسمی 16 بار در قرآن بهکار رفته است. پنج بار لفظ «فؤاد» بهصورت مفرد آمده است. از این پنج بار دو مرتبه با الف و لام و مطلق است که در آیۀ 36 سورۀ اسراء در همنشینی با سمع و بصر مسئول خوانده شده و در نجم:11، رؤیت صادقانه به آن نسبت داده شده است.
دوبار واژۀ «فؤاد» اضافه به ضمیر «ک» که خطاب به رسول اکرم(ص) است، شده که با فعل «نثبّت» همنشین شده و علت یکی از این تثبیتها، قصهکردن انباء رُسل است (هود:120) و علت دیگری نزول تدریجی قرآن (فرقان:32).
در آیۀ 10 سورۀ قصص فؤاد مضاف برای امّموسی قرار گرفته و در همنشینی با قلب که تا حدودی بیانگر جانشینی با فؤاد است، همنشین کلمۀ کلیدی «ربطنا» شده است و در آخر آیه چنین قلب و فؤادی که از مادر موسی(ع) بیان شده، توصیف به مؤمن شده است: لِتَکُونَمِنَالْمُؤْمِنینَ (قصص:10).
واژۀ «الافئده»، پنج بار در قرآن آمده، که سه مرتبه در همنشینی با سمع و أبصار، مفعول فعل «جَعَل» قرار گرفته است (نحل:78، سجده:9 و ملک:23) و یکبار مفعول فعل «انشأ» (مؤمنون:78). همۀ نمونهها با «لکم» و «لهم» همنشین شده است و اختصاص افئده به انسان را میرساند. درضمن اینکه همۀ چهار نمونه همنشین با «تشکرون» شده است. در سورۀ همزه: 9، با حرف «علی» مقهور «نارالله» شده و بهقرینۀ آیات دیگر همان افئده انسانهاست (جوادی آملی، 1384، ص114). فعل «جعلنا» یک بار هم بر سر «افئده» در همنشینی با «سمعاً» و «ابصاراً» آمده است (احقاف:26).
از شش بار «افئده» واردشده که یکی در بالا ذکر شد، پنج بار مضاف برای دو دسته مضافالیه است که با این همنشینی یکبار، بار ارزشی منفی و بار دیگر بار ارزشی مثبت پیدا میکند:
1. یک دسته از مضافالیههای «فؤاد»، بار ارزشی منفی را القا میکند. در سورۀ ابراهیم «افئده» توصیف به «هواء» شده: «مُهْطِعینَمُقْنِعیرُؤُسِهِمْلایَرْتَدُّإِلَیْهِمْطَرْفُهُمْوَأَفْئِدَتُهُمْهَواءٌ» (ابراهیم:43) و ضمیر «هم» در این آیه به «الظالمون» در آیۀ قبل بر میگردد (ابراهیم:42) که توصیف دیگر آن در سورۀ احقاف:26، رهانشدن از عذاب الهی از کسانیکه انکارکننده به آیات الهی هستند با همین سمع، ابصار و افئده است. در سورۀ انعام افئده اضافه به «الَّذینَلایُؤْمِنُونَبِالْآخِرَةِ» است و فاعل «لتصغی» قرار گرفته است: «وَلِتَصْغىإِلَیْهِأَفْئِدَةُالَّذینَلایُؤْمِنُونَبِالْآخِرَةِ» (انعام:113). در سورۀ انعام «افئده» اضافه به ضمیر «هم» شده: «وَنُقَلِّبُأَفْئِدَتَهُمْوَأَبْصارَهُم» (انعام:110) که این ضمیر به «الَّذینَیَدْعُونَمِنْدُونِاللَّه» در آیۀ 108 همین سوره بر میگردد که همه بار عاطفی و ارزشی منفی دارد. این نکته نیز بهدست میآید که یکی از مصادیق ظالمون، «الَّذینَیَدْعُونَمِنْدُونِاللَّه» است.
از طرفی قاعدۀ جانشینی در معناشناسی اقتضا دارد بهدلیل سیاق واحد آیات (ایمان نداشتن عدهای در آیات 109 تا 114 انعام)، ضمیر «هم» در آیۀ 110 انعام، همان «الَّذینَلایُؤْمِنُونَبِالْآخِرَةِ» در آیۀ 113 انعام باشد که این گروه با «الظالمون» همپوشانی معنایی دارد. کسی در اینجا شبهۀ تقدم و تأخّر مرجع ضمیر را مطرح نکند که در معناشناسی همزمانی، کل قرآن بهصورت یک مجموعۀ واحد مطالعه میشود و همنشینی، جانشینی، تقابل و قواعد دیگر معناشناسی، محصور در تقدم و تأخّر آیات نیست و ممکن بود این ضمیر مرجع در ده آیۀ بعد یا صد و یا هزار آیۀ بعد بیاید. علاوه بر اینکه فعل «نقلّب» و «لتصغی» جانشین یکدیگرند و نهایتاً «تصغی» علّت است برای «نقلّب»؛ بدین معنا که فعل اختیاری «تصغی» از طرف بندگان علت است برای «نقلّب» از طرف خداوند.
2. دستۀ دوم از مضافٌالیههای «افئده» بار ارزشی مثبت دارند. در سورۀ مبارکۀ ابراهیم «افئده» اضافه به «من الناس» شده و مفعول فعل «اجعل» که دعای حضرت ابراهیم(ع) است، قرار گرفته است که بار ارزشی مثبت دارد. نکتۀ مهمتر اینکه همنشین با فعل «تهوی الیهم» شده است، شبیه «أَفْئِدَتُهُمْهَواءٌ» (ابراهیم:43). پس معنا این میشود که اولاً «افئده» بعضی از ناس نه همه (فَاجْعَلْأَفْئِدَةًمِنَالنَّاس)، متمایل (تَهْویإِلَیْهِم) به بعضی از «ذریّه» حضرت ابراهیم نه همه ذریّه (مِنْذُرِّیَّتی) که ساکن حجاز و عند بیتک المحرم هستند، جلب میشود (رَبَّناإِنِّیأَسْکَنْتُمِنْذُرِّیَّتیبِوادٍغَیْرِذیزَرْعٍعِنْدَبَیْتِکَالْمُحَرَّم. ابراهیم:37) و ثانیاً فعل «تَهْویإِلَیْهِم» تا حدود زیادی القای جانشینی برای «افئده» میکند و حداقل قسمتی از معنای آن را بیان میکند؛ بنابراین میدان معنایی «هوی» در قرآن نیز باید بررسی شود. همانطور که در سورۀ قصص فؤاد مضاف برای امّموسی قرار گرفته و در همنشینی با قلب بیانگر جانشینی قلب با فؤاد است (وَأَصْبَحَفُؤادُأُمِّمُوسىفارِغاًإِنْکادَتْلَتُبْدیبِهِلَوْلاأَنْرَبَطْناعَلىقَلْبِهالِتَکُونَمِنَالْمُؤْمِنینَ.قصص:10). پس قلب قسمت زیادی از مؤلّفههای معنایی فؤاد را ارائه و هوی برخی از مؤلّفههای دیگر آن را بیان میکند. جمع این سه آیه با قواعد جانشینی و همنشینی این معنا را بیان میکند که «فؤاد» بهمعنای «قلبِ» هوایی است که تا حدود زیادی معنای لغوی آن را تداعی میکند: حرارت و توقّد، که یکی بار ارزشی مثبت و دیگری بار ارزشی منفی دارد. در ادامه در حد لازم، معناشناسی اجمالی «هوی» را پیگیری میکنیم. با اینکه درصدد رسم تام میدان معنایی «هوی» در قرآن نیستیم که این کار را به تحقیق دیگری موکول میکنیم.
ولی بهطور اجمالی این گونه بیان میشود که ریشۀ «هوی» با مشتقات آن 38 بار در قرآن بیان شده که بیشتر نمونهها بار ارزشی منفی دارد و نهی از تبعیت هوی شده است (برای نمونه: بقره:120 و 145، نساء:135، مائده:48، 49 و 50، جاثیه:23 و...) دو سه مرتبه بهصورت خنثی(مثل نجم:1) و یک مرتبه با بار ارزشی مثبت آمده که همین آیۀ بحثشده در سورۀ ابراهیم است (ابراهیم:37). بار ارزشی مثبت یا منفی در این آیات دقیقاً بهخاطر همنشینهای این واژه هست که در بار مثبت آن بررسی شد و در بار منفی چون منتسب به ظالمان، کفار و... است مشخص است؛ بهدلیل اینکه هواییشدن، حق را میپوشاند و خداوند در حدود 30 آیه بشدت از تبعیت هوی نهی فرموده و مصادیقی برای آن ذکر فرموده است، مثل انتساب «جِنّه» به رسول خدا (مؤمنون:70). هسته مشترکی که همه اهل لغت و مفسرین برای واژۀ «هوی» مطرح کردهاند، سقوط و میل است (ابراهیم مدکور، 1425، ص1031، مفردات، لسان العرب، تفسیر نمونه، المیزان و...)؛ اما در قرآن از بین قواعد همنشینی، جانشینی و تقابل، قاعده تقابل معنای «هوی» را بهتر روشن میکند؛ در قرآن «هوی» در تقابل با مفاهیمی است که به برخی از آنها اشاره میشود: حقّ (ص:26 و مؤمنون:71)، هدایت (قصص:50)، وحی (نجم:3و4)، علم (بقره:145)، بیّنه (محمد:14)، استجابتنکردن رسول خدا (قصص:50)، غفلت از ذکر (کهف:28) و الله (اله حقیقی: جاثیه:23) و... که هستۀ مشترک همه اینها رویگردانی از حقّ است و «هوی» هر آن چیزی است که مقابل خدا، حقّ، علم، بیّنه، وحی و... هست و از لحاظ محتوایی با روح توحید، کتاب خدا و سنّت رسول او ناسازگار است.
پس در آیهای که «هواء» همنشین «افئده» شده: أَفْئِدَتُهُمْهَواءٌ (ابراهیم:43) بههمین معنای یادشده قرآنی است، و در آیۀ دیگر که «تهوی الیهم» همنشین «افئده» شده (ابراهیم:37)، بهمعنای لغوی آن یعنی میل است؛ بنابراین «فؤاد» در همنشینی با «هوی»، یکبار بار ارزشی مثبت یعنی میل به کمال و رشد پیدا میکند و یکبار عین «هواء» میشود؛ یعنی سقوط مطلق، که این نکته از مبتدا و خبر بودن این جمله بهدست میآید (وَأَفْئِدَتُهُمْهَواءٌ.إبراهیم:43). نتیجه اینکه فؤاد، قلبی است که یا ثبوت در حق پیدا میکند یا ثبوت در باطل و از حالت تردید و شک خارج میشود و این دقیقاً همان نکتهای است که در ابتدا گفتیم «فؤاد» با معنای پایۀ «قلب» در تضاد است؛ البته اثبات این معنای بیانشده که عدول از معنای لغوی و پایۀ «فؤاد» است، احتیاج به قرائن معناشناختی بیشتری دارد که در تحلیل معنایی آیۀ «وَأَصْبَحَفُؤادُأُمِّمُوسىفارِغاً...» (قصص:10)، به آن میپردازیم. و اینجاست که سؤال و بازخواست معنا دارد: «وَلَاتَقْفُمَالَیْسَلَکَبِهِعِلْمٌإِنَّالسَّمْعَوَالْبَصَرَوَالْفُؤَادَکلُأُوْلَئکَکاَنَعَنْهُمَسولًا»(اسرا:36)؛ چون قلبی که دائماً در حال تحوّل و تقلّب است پس از طی همه مراحل اختیاری و غیر اختیاری که ثابت در حقّ یا غیر حقّ شد، باز خواستپذیر است. کلمۀ «مسئولاً» چهار بار در قرآن آمده که یکی برای وعدۀ بهشتیان از طرف خداوند است و دوبار مربوط به عهد الهی که میتواند جانشین همین آیه باشد: «أَوْفُوابِالْعَهْدِإِنَّالْعَهْدَکانَمَسْؤُلاً» (اسراء:34) «وَکانَعَهْدُاللَّهِمَسْؤُلاً» (احزاب:15) که مضافالیه عهد(الله) در این آیه حذف و بهجای آن الف و لام عهد آمده است. ابزار این عهدِ بازخواست شده، سمع و بصر و فؤاد هستند که سمع و بصر هم از جهت ابزاری زیر شمول فؤاد هستند: «وَلاتَقْفُمالَیْسَلَکَبِهِعِلْمٌإِنَّالسَّمْعَوَالْبَصَرَوَالْفُؤادَکُلُّأُولئِکَکانَعَنْهُمَسْؤُلاً» (اسراء: 36).
سمعوبصردونمونهازابزارشناختوازمجاریاولیّهادراکآدمیاستواختصاصبهذکرایندودرآیهازآنجهتاستکهوسعتآگاهیایندوحسازمحسوسات،نسبتبهدیگرحواسبیشتراست.وامافؤادهمانجانوحقیقتانسانومرکزتصدیقوتشخیصحقوباطلاست؛ پسآنقلبکهمذکوردرآیاتالهیاستهمانحقیقتمختصبهانساناستوسؤالازآن،سؤالازحقیقتانسانیانساناست،یعنیدرقیامتازانسانسؤالمیشودانسانیتخودراچهکردی؟ودلیلاینکهسؤالازقلب، سؤالازتمامحقیقتانساناستایناستکهتمامحقیقتانسانبهقلباوست (جوادیآملی، معرفتشناسیدرقرآن، 1384، ص 218-216).
غیر از ساحت ارزشی «فؤاد»، بار معرفتی و غیر معرفتی بودن آن از جهتی دیگر بررسی میشود. فؤاد در آیۀ «وَهُوَ الَّذیأَنْشَأَلَکُمُالسَّمْعَوَالْأَبْصارَوَالْأَفْئِدَةَ» (مؤمنون:78) وجودی مستقل است که بهصورت ابداعی در انسان خلق شده است. این واژه در معنای معرفتی و غیر معرفتی بهکار رفته است که نمونههای غیرمعرفتی آن مثل این آیات است: «فَاجْعَلْأَفْئِدَةًمِنَالنَّاسِتَهْویإِلَیْهِمْ» (ابراهیم:37)، «أَفْئِدَتُهُمْهَواءٌ» (ابراهیم:43)، «وَأَصْبَحَفُؤادُأُمِّمُوسىفارِغاً» (قصص:10). از طرفی فؤادمبدأتعقّلانساناستونعمتىاستکهانسانراازسایرحیواناتمتمایزمىکند (علامۀ طباطبایی، 1417ق، ج15، ص54). که در این زمینه، روشنترین آیهای که معنای معرفتی فؤاد را میرساند آیۀ «وَاللَّهُأَخْرَجَکُمْمِنْبُطُونِأُمَّهاتِکُمْلاتَعْلَمُونَشَیْئاًوَجَعَلَلَکُمُالسَّمْعَوَالْأَبْصارَوَالْأَفْئِدَةَلَعَلَّکُمْتَشْکُرُونَ» (نحل:78) است. آیۀ «ماکَذَبَالْفُؤادُمارَأى» (نجم:11) نیز معنای معرفتی فؤاد را میرساند. «وَلاتَقْفُمالَیْسَلَکَبِهِعِلْمٌإِنَّالسَّمْعَوَالْبَصَرَوَالْفُؤادَکُلُّأُولئِکَکانَعَنْهُمَسْؤُلاً» (اسراء:36)نیز دلالت بر رابطۀ علم و فؤاد دارد، فؤاد هم در صیغۀ مفرد (اسراء:36) و هم در صیغۀ جمع (نحل:78) این معنا را به خود گرفته است. حال ببینیم آیا فؤاد ابزار علم است یا منبع آن؟
در سورۀ نحل بحث معرفتی فؤاد در کنار سمع و أبصار مطرح شده است: «جَعَلَلَکُمُالسَّمْعَوَالْأَبْصارَوَالْأَفْئِدَةَ»(نحل:78). در این آیه فؤاد، هماوزان سمع و ابصار قرار گرفته است. سمع و ابصار ابزاریـ ابزار حس و عقلـ هستند که با آنها علم به طبیعت حاصل میشود، این امر را اگر در زمینه فؤاد نیز صادق بدانیم، فؤاد ابزاری برای شناخت است؛ البته این قرینه به تنهایی نمیتواند دلیلی برای ابزار بودن فؤاد باشد؛ چون ممکن است فؤاد خود منبعی برای علم باشد. تکرار همنشینی فؤاد با سمع و بصر در آیات دیگر (اسراء:36؛ مؤمنون:78؛ سجده:9؛ ملک:23)، قرینۀ معناشناختی بر همافقی معنایی فؤاد با سمع و بصر است؛ البته همۀ این قرینهها نمیتوانند ابزاربودن فؤاد را ثابت کنند (نصرتی،1390، ص99). این قرینهها به شهادت آیۀ «وَنُقَلِّبُأَفدَتهمْوَأَبْصَارَهُمْکَمَالَمْیُؤْمِنُوا» (انعام:110) تقویت میشود. این آیه دگرگونی در فؤاد را در کنار دگرگونی در أبصار مطرح کرده که این همنشینی قرینهای برای ابزاربودن فؤاد است؛ البته ممکن است چنین به نظر برسد که در این آیه فؤاد کارکرد معرفتی ندارد؛ چون در این آیه، ایمان یا ایمان نداشتن مطرح است که فعل غیرمعرفتی است و مراد از دگرگونی در فؤاد ایمان نداشتن است و این معنا با ابزاری بودن علم ارتباطی ندارد؛ اما توجه به این نکته لازم است که دگرگونی در بصر و فؤاد همسنخند و چون دگرگونی در بصر معرفتی است دگرگونی در فؤاد نیز معرفتی خواهد بود. از سوی دیگر تناسب سیاقی بین آیات 109 تا 114 این سوره نشان از ابزار بودن فؤاد دارد؛ چون در این آیهها صحبت از آیات الهی است که فؤاد باید از آنها درس بگیرد و بعد از تأثیر از آیات، ایمان بیاورد؛ ولی چنین نمیشود و از آیات الهی پند نمیگیرد، البته در همۀ این نمونهها ابزار بودن فؤاد با منبع بودنش تفاوتی ندارد؛ زیرا فؤاد بر یافتههای حسّی اطلاع یافته و با سنجش و تعقّل بر روی آنها معرفتی نو تولید میکند. از این جهت فؤاد منبع برای معارف تعقّلی است. در تعبیر«وَلِتَصْغىإِلَیْهِأَفْئِدَةُالَّذینَلایُؤْمِنُونَبِالْآخِرَةِ»(انعام:113) در نگاه اول، فؤاد معنای غیر معرفتی دارد؛ چون مراد از «لِتَصْغىإِلَیْهِ» گوش فرادادن نیست؛ بلکه به معنای میل پیدا کردن است و میلداشتن به چیزی معنای معرفتی ندارد. آیتالله مکارم شیرازی در معنای اصغاء گفتهاند: لتصغىازمادهصغو (بروزنسرو) بهمعنىتمایلپیداکردنبهچیزىاست؛ولىبیشتربهتمایلىگفتهمىشودکهازطریقشنیدنوباگوشحاصلمىشودواگرکسىبهسخندیگرىبانظرموافقگوشکند،بهآنصغوواصغاءگفتهمىشود (مکارم شیرازی، 1374، ج5، ص409). نظریه ایشان را عبارتی از کتابالعین تأیید میکند؛ چون خلیل فراهیدی بعد از آنکه صغو را بهمعنای میل میگیرد در معنای إصغاء میگوید: «وأصغیتإلیه: استمعت» (فراهیدی، مادۀ صغو). نیز علیبن ابراهیم «لتصغی» را به استماع تفسیر کرده است (قمی،1367، ج1، ص214). سید رضی در تفسیر این آیه بیان روشنتری دارد و مراد از میل قلب را توضیح میدهد. به اعتقاد او در این آیه لتصغی بهمعنای میل پیداکردن است؛ ولی در ادامه میافزاید میل قلب به معتقدات مانند میل سمع به مسموعات است (سید رضی، بیتا، ص140)؛ یعنی معنای میل قلب کاملاً معنایی معرفتی است. طبق این معنا فؤاد معنای معرفتی پیدا میکند و ابزار بودن آن واضحتر میشود، چون در این فرض فؤاد منبع تعقّل است که مادۀ تعقّل از مسموعات به دست آمده است (نصرتی، 1390، ص100).
این نکته نیز توجه برانگیز است که ابزار بودن فؤاد برای تعقّل، مانند ابزار بودن گوش برای شنیدن و چشم برای دیدن نیست؛ بلکه فؤاد، خود در تولید معرفتی جدید دخیل است. به این بیان که فؤاد بعد از دریافت یافتههای حسی، تحلیل دادهها، سنجش آنها معرفتی جدید تولید میکند که میتوان به آن تعقّل گفت. از اینرو میتوان گفت فؤاد در عین حال که ابزاری در خدمت ادراک است، در مرحلهای بالاتر خود منبعی برای تولید علوم و معارف جدید میشود (نصرتی، 1390، ص101).
رابطۀ معرفت حاصل از فؤاد و سمع و بصر را میتوان به شکل زیر ترسیم کرد:
شکل 5: رابطه معرفت حاصل از فؤاد و سمع و بصر
تحلیل معناشناختی فؤاد از تحلیل موانع
در سورۀ انعام، تقلب فؤاد را مطرح کرده و به خدا نسبت داده است: «وَنُقَلِّبُأَفْئِدَتَهُمْوَأَبْصارَهُمْکَمالَمْیُؤْمِنُوابِهِأَوَّلَمَرَّةٍوَنَذَرُهُمْفیطُغْیانِهِمْیَعْمَهُونَ» (انعام:110)،نیز در سورۀ احقاف دو مانع برای کارآیی فؤاد مطرح شده است، انکار آیات الهی و تمسخر دو مانعی هستند که کارآیی فؤاد را از آن میگیرند: «وَلَقَدْمَکَّنَّاهُمْفیماإِنْمَکَّنَّاکُمْفیهِوَجَعَلْنالَهُمْسَمْعاًوَأَبْصاراًوَأَفْئِدَةًفَماأَغْنىعَنْهُمْسَمْعُهُمْوَلاأَبْصارُهُمْوَلاأَفْئِدَتُهُمْمِنْشَیْءٍإِذْکانُوایَجْحَدُونَبِآیاتِاللَّهِوَحاقَبِهِمْماکانُوابِهِیَسْتَهْزِؤُنَ» (احقاف:26)؛ البته این تقلّب فؤادی که به خدا نسبت داده میشود، معلول «تصغی» هست که فعل اختیاری بندگان است؛ بدین معنا که فعل اختیاری «تصغی» از طرف بندگان علت است برای «نقلّب» از طرف خداوند. پس فعل «نقلّب» و «لتصغی» از جهاتی جانشین یکدیگرند و القای جانشینی میکنند.
یکی از ویژگیهای فؤاد در آیۀ «ماکَذَبَالْفُؤادُمارَأى» (نجم:11) خطاناپذیری بیان شده است که اگر فؤاد به مرحلۀ رؤیت برسد، دچار خطا نمیشود و در این مرحله خطا و تقلّب راه ندارد؛ لذا مانعی نیز در آن راه نخواهد داشت. از اینرو میتوان گفت: اگر معرفت حاصلشده در فؤاد به مرحلۀ رؤیت برسد، حتماً به ایمان منجر میشود، البته باید توجه داشت که در قرآن راه حصول این معرفت وحی بیان شده است (نجم:1-13).
آیا تقلّب فؤاد و موانع آن در همین اندازه خلاصه میشود؟ مراد از تقلّب و مانع بودن چیست؟ این ارتباط با بررسی واژۀ فؤاد روشن نمیشود و باید این ارتباط را در واژۀ جانشین آن یعنی قلب پی جست. آیۀ «وَخَتَمَعَلىسَمْعِهِوَقَلْبِهِوَجَعَلَعَلىبَصَرِهِغِشاوَةً» (جاثیه:23) نمونهای از آیاتی است که موانع قلب در آن مطرح شده است که در میدان معنایی قلب باید بررسی شود؛ اما همینقدر میدانیم که تقلّب در فؤاد هم راه دارد: «وَنُقَلِّبُأَفْئِدَتَهُمْوَأَبْصارَهُمْکَمالَمْیُؤْمِنُوابِهِأَوَّلَمَرَّة» (انعام:110)، بعضی مفسران و اهل لغت از دو کلمۀ نقلب و افئدتهم جانشینی فهمیدهاند که تا حدودی درست است؛ ولی فؤاد، قلبی خاص است که اگر ثبوت را در آن بپذیریم همچنان قابلیت تقلّب را داراست.
به صورت اختصار میتوان گفت: فؤاد دارای معنای معرفتشناسی است، این معنا تنها برای انسان به کار رفته است، قرینههای معناشناسی ابزاربودن آن را تأیید میکند. این ابزار گاهی بهخاطر موانعی کارآیی خود را از دست میدهد. فؤاد علاوه بر ابزاربودن منبع علم نیز هست، یکی از معرفتهایی که در فؤاد حاصل میشود، رؤیت است و این رؤیت تنها کارکرد معرفتی است که به فؤاد نسبت داده شده است. فؤاد با یافتن این معرفت دچار خطا نمیشود و چیزی مانع آن نمیشود و این معرفت قطعاً ایمان را در پی خواهد داشت. فؤاد هم در موقعیت ارزشی (مثبت) و هم غیر ارزشی (منفی) قرار گرفته است، همنشینهای آن علم، سمع، بصر و قلب است، علاوه بر جنبۀ ابزاری فؤاد در معرفت شناسی، خود فؤاد عضوی از اعضای بدن دارای علم و شهادت و تحلیل است.
مباحث معرفتشناختی فؤاد را اینگونه میتوان جمعبندی کرد که از مقایسه میدان معناشناختی قلب و فؤاد با تمام شباهتهای معنایی که دارند، تفاوتهایی نیز بهدست میآید که عمدۀ تفاوتها عبارتاند از:
1. فؤاد تنها به انسان نسبت داده شده؛ ولی قلب هم به انسان و هم به جنّ نسبت داده شده است.
2. کارکرد معرفتی فؤاد تنها رؤیت و تقلّب ذکر شده است؛ ولی قلب کارکردهای معرفتی فراوانی دارد.
3. در قرآن دو مانع برای کارکرد فؤاد ذکر شده (انکار آیات الله و استهزاء)؛ ولی برای قلب موانع بسیاری بیان شده است. قلب در انسان و حیوان محل ادراک است، خود قلب میتواند در ادراک لایههای گوناگونی داشته باشد و بههمین خاطر کارکردهای متنوعی دارد. از اینرو، در دستگاه معرفتی قرآن، باید بهجای صورت ذهنی، از واژهای مانند ادراک قلبی استفاده کرد و لایههای معرفتی قلب را شناخت. از سوی دیگر در علم الهی و جمادات و حیوانات قلب جایگاهی ندارد؛ لذا در تعریف علم باید این مطلب را نیز در نظر گرفت(نصرتی، 1390، ص113 و 114).
یکی از آیات بسیار کلیدی در معناکردن واژۀ «فؤاد»، آیهای است که مربوط به تولد حضرت موسی(ع) و به نیل انداختن صندوق ایشان بهدست مادرشان به دستور خداوند است. این آیه در سورۀ قصص آمده و کل آیه چنین است: «وَأَصْبَحَ فُؤادُ أُمِّ مُوسى فارِغاً إِنْ کادَتْ لَتُبْدی بِهِ لَوْ لا أَنْ رَبَطْنا عَلى قَلْبِها لِتَکُونَ مِنَ الْمُؤْمِنینَ(قصص:10)، و دل مادر موسى تهى گشت. اگر قلبش را استوار نساخته بودیم تا از ایمانآورندگان باشد، چیزى نمانده بود که آن را افشا کند. در این آیۀ کریمه واژۀ فؤاد همنشین با «ربطنا» شده است که میتواند ما را به مرادمان یعنی فهم معنای «فؤاد» در قرآن نزدیک کند. در قرآن پنج بار مشتقات ریشه «ربط» وارد شده که سه نمونه آن با قلب همنشین شده است و دو نمونه آن اینگونه نیست (آلعمران:200 و انفال:60) و در هر پنج نمونه مادۀ اصلی آن یعنی بستن، محکمکردن و ثبات وجود دارد (ابنمنظور، راغب اصفهانی، فراهیدی، مصطفوی و قریشی).
قبل از پرداختن به معناشناسی «ربط» توضیح مختصری از کلمۀ «فارغاً» در آیه بیان کنیم. معجمالوسیط در دو جا از این کتاب لغت، سه معنا بیان کرده است که اهم بیانات مفسرین هم، بههمین سه بر میگردد. در یک جا نوشته: «خالیاً من الصبر والعقل» (ابراهیم مدکور، ص714)، فارغ یعنی خالی از صبر و عقل. و صاحب مجمع گفته: خالیاً من الصبر او فارغا عن الاهتمام به(طریحی، ج5، ص14)، خالی از صبر؛ یعنی خالی از توجه و اهتمام به آن، که این همان معنای لغوی فؤاد یعنی حرارت است. برای دومین معنا نوشته: «لا همّ عنده ولا حَزَن» (ابراهیم مدکور، 1425، ص700)؛ یعنی نگرانی و اضطراب ندارد که این به معنای سکینه، آرامش و سکون است. و معنای سوم را این گونه بیان کرده است: «سیئیالحال» (ابراهیم مدکور، 1425، ص700) که این بهمعنای پریشانی، بیقراری و آرامشنداشتن است و برگشت به معنای اول میکند. آیۀ الله مصباح دو احتمال را در این زمینه جایز دانستهاند: خالیشدن دل و آرامش (مصباح یزدی، 1386، ص392). مرحوم مصطفوی هم مینویسد: والتحقیق: أنّالأصلالواحدفیالمادّة: هوالتخلّىعناشتغال،والخلاءأعمّمنأنیکونخالیامن السکینۀ او خلافها (مصطفوی،1368، ج9،ص69). اصل واحد در این ماده، اشتغال نداشتن است که خالیبودن اعم از این است که خالی از سکینه باشد یا خلاف سکینه.
علامه بعد از معناکردن مفردات آیه مینویسند: و مراد از فراغت قلب مادر موسى این است که دلش از ترس و اندوه خالى شد، و لازمه این فراغتِ قلب این است که دیگر خیالهاى پریشان و خاطرات وحشتزا در دلش خطور نکند و دلش را مضطرب نکند و دچار جزع نشود و در نتیجه اسرار فرزندش موسى را که مىبایست مخفى کند، اظهار نکند و دشمنان پى به راز وى نبرند و معنای مستفاد خود را، سیاق آیه میداند که سبب اظهارنکردن مادر موسى همانا فراغت خاطر او بوده و علت فراغت خاطرش ربط بر قلبش بود که خدا سبب آن شده است و مجموع این جملات یعنى «إِنْ کادَتْ لَتُبْدِی بِهِ» تا آخر آیه، در مقام بیان جمله «وَأَصْبَحَ فُؤادُ أُمِّ مُوسى فارِغاً» است. (طباطبایی،1417، ج16، ص13و14).
مرحوم مصطفوی دراین زمینه مینویسد: اصل واحد «ربط» بر بستن و ثبات دلالت میکند، و تحقیق مطلب اینکه اصل واحد در این ماده، اطمینان و توثیق و بستنی است که متعلق به چیزی یا موضوعی است تا آن را بر همان حالت ثابت نگه دارند. پس از این مطلب ظاهر میشود که مفاهیمی مثل ثبوت، وثوق، لزوم و استواری از آثار و لوازم آن اصل است (مصطفوی، 1368، ج4، ص28). پس ربط بهمعنای بستن و پیوستگی است که لازمۀ آن ثبات است. سپس به توضیح کاربرد آن در قرآن میپردازد و مینویسد: «وَرَبَطْنا عَلى قُلُوبِهِمْ إِذْ قامُوا فَقالُوا رَبُّنا» (کهف: 14) اشاره بهمرتبهای از محکمشدن نفس و قلب و ثبوت به هنگام سختیهاست. و ثبوت و محکمشدن قلب، مضطرب و متزلزل نبودن است. و این اولین مرتبه محققشدن ایمان و طمأنینه در قلب است، و این نزدیک به نزول سکینه در این کلام خداوند است: «فَأَنْزَلَ السَّکِینَةَ عَلَیْهِمْ وَأَثابَهُمْ فَتْحاً قَرِیباً»؛ اما کاربرد ربط با حرف «علی»، اشاره به این است که رباط (ثبات و سکینه) بر قلب وارد میشود، و معنا این میشود که: بستیم و ثابت کردیم قلوب ایشان را «إِنْ کادَتْ لَتُبْدِی بِهِ لَوْ لا أَنْ رَبَطْنا عَلى قَلْبِها» (قصص:10)؛ یعنی اگر ثابت نکرده بودیم و ضبط نکرده بودیم او را بر استقامت و ایمان، آن را آشکار میکرد. «وَلِیَرْبِطَ عَلى قُلُوبِکُمْ وَُثَبِّتَ بِهِ الْأَقْدامَ» (انفال:11)، (مصطفوی، 1368، ج4، ص29).
کلمه دیگری که در این شبکه معنایی خود را نشان میدهد «سکینه» است؛ چون هر دو کلید واژۀ با «علی قلوب» همنشین است که معنای این دو واژه را بسیار به هم نزدیک میکند و اینک بررسی آن: این ماده با مشتقات آن در قرآن 69 بار بیان شده است که پنج نمونه آن با مطلب ما همخوانی دارد که در ادامه به بررسی آن میپردازیم: «هُوَ الَّذی أَنْزَلَ السَّکینَةَ فی قُلُوبِ الْمُؤْمِنینَ لِیَزْدادُوا إیماناً مَعَ إیمانِهِم»(فتح:4) که در این آیه «قلوب» ظرف نزول سکینه است. در این آیۀ و سه آیه بعدی «فَعَلِمَ ما فی قُلُوبِهِمْ فَأَنْزَلَ السَّکینَةَ عَلَیْهِمْ وَأَثابَهُمْ فَتْحاً قَریباً»(فتح:18)، «ثُمَّ أَنْزَلَ اللَّهُ سَکینَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنینَ وَأَنْزَلَ جُنُوداً لَمْ تَرَوْها» (توبه:26)، «فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَکینَتَهُ عَلَیْهِ وَأَیَّدَهُ بِجُنُودٍ لَمْ تَرَوْها (توبه:40)، «إِذْ جَعَلَ الَّذینَ کَفَرُوا فی قُلُوبِهِمُ الْحَمِیَّةَ حَمِیَّةَ الْجاهِلِیَّةِ فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَکینَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنینَ»(فتح:26) همه نمونهها با انزل همنشین شده که از باب انزال؛ یعنی نزول دفعی و از عالم بالا به رسول و مؤمنین است. همنشین دیگر قلب است که محل نزول سکینه است و در سه آیۀ دیگر که قلب وجود ندارد با «علی» متعدی شده که طبق قاعده جانشینی در معناشناسی همان قلب، ظرف دریافت سکینه است. از همنشینهای دیگر، انزال جنود رؤیتناپذیر است که بهنظر نویسنده این سطور عطف تفسیری همان «سکینه» است. در آیه 26 از سوره فتح «جعل» برای کفّار در مقابل «انزل» برای مؤمنان بهکار رفته و «حمیّت» در تقابل جدّی با «سکینه» قرار گرفته است: إِذْ جَعَلَ الَّذینَ کَفَرُوا فی قُلُوبِهِمُ الْحَمِیَّةَ حَمِیَّةَ الْجاهِلِیَّةِ فَأَنْزَلَ اللَّهُ سَکینَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَعَلَى الْمُؤْمِنینَ(فتح:26) و این تقابل، معناکردن هر دو کلمه را راحتر و سریعتر میکند و جالب آنکه ظرف حمیّت هم قلب است: إِذْ جَعَلَ الَّذینَ کَفَرُوا فی قُلُوبِهِمُ الْحَمِیَّةَ.
آیۀ بعدی دربارۀ «رباط» این آیه است: «إِذْ یُغَشِّیکُمُ النُّعاسَ أَمَنَةً مِنْهُ وَیُنَزِّلُ عَلَیْکُمْ مِنَ السَّماءِ ماءً لِیُطَهِّرَکُمْ بِهِ وَیُذْهِبَ عَنْکُمْ رِجْزَ الشَّیْطانِ وَلِیَرْبِطَ عَلى قُلُوبِکُمْ وَیُثَبِّتَ بِهِ الْأَقْدامَ» (انفال:11)،(یاد آرید) هنگامی که خواب راحت را بر شما فرو پوشاند برای اینکه از جانب او ایمنی یابید و از آسمان آبی میفرستاد که شما را به آن آب پاک کند و وسوسه و کید شیطان را از شما دور سازد و دلهای شما را محکم و استوار کند و گامهای شما را استوار بدارد.
در این آیه چند عامل برای ثبات قلب ذکر شده است و ربط قلب با ثبات قدم همنشین شده است که ثبات قدم، عطف تفسیری همان ربط قلب است؛ به این صورت که ثبات قدم در عمل، ظهور همان قوت قلب و ثبات و استواری درونی و باطنی است.
آیه دیگر در سورۀ کهف آمده: «وَرَبَطْنا عَلى قُلُوبِهِمْ إِذْ قامُوا فَقالُوا رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَالْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً»(کهف:14) که سه جانشین برای آن در قرآن آمده که یکی پس از دیگری همدیگر را تفسیر میکنند، به این ترتیب: إِنَّ الَّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا تَتَنَزَّلُ عَلَیْهِمُ الْمَلائِکَةُ أَلاَّ تَخافُوا وَلا تَحْزَنُوا وَأَبْشِرُوا بِالْجَنَّةِ الَّتی کُنْتُمْ تُوعَدُونَ (فصلت:30)، إِنَّ الَّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ ثُمَّ اسْتَقامُوا فَلا خَوْفٌ عَلَیْهِمْ وَلا هُمْ یَحْزَنُونَ(أحقاف:13)، وَأَنْ لَوِ اسْتَقامُوا عَلَى الطَّریقَةِ لَأَسْقَیْناهُمْ ماءً غَدَقاً (جن:16)، و اگر بر طریقه (اسلام و ایمان) پایدار بودند، قطعاً آب (علم و رحمت و رزق) فراوان نصیبشان میکنیم.
پر واضح است که عبارت «فَقالُوا رَبُّنا رَبُّ السَّماواتِ وَالْأَرْضِ» تفصیل دو عبارت مجمل «قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ» در دو آیه بعدی است. و عبارت «اسْتَقامُوا عَلَى الطَّریقَةِ» تفصیل «اسْتَقامُوا» در دو آیۀ دیگر است که تفصیل بیشتر آن در آیۀ منظور به این صورت «لَنْ نَدْعُوَا مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنا إِذاً شَطَطاً» (کهف:14) آمده است: وَرَبَطْنَا عَلَى قُلُوبِهِمْ إِذْ قَامُوا فَقَالُوا رَبُّنَا رَبُّ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ لَنْ نَدْعُوَ مِنْ دُونِهِ إِلهاً لَقَدْ قُلْنَا إِذاً شَطَطاً (کهف:14)و دلهای (پاک) آنها را سخت استوار و دلیر ساختیم آنگاه که آنها قیام کردند و گفتند: خدای ما پروردگار آسمانها و زمین است و ما هرگز جز خدای یکتا هیچکس را به خدایی نمیخوانیم که اگر بخوانیم سخت راه خطا و ظلم پیمودهایم.
نتیجۀ نهاییتر اینکه ربط قلب، پذیرش توحید (إِنَّ الَّذینَ قالُوا رَبُّنَا اللَّهُ) و استقامت بر «الطریق» است که چنین قلبی در قرآن بر آن واژۀ «فؤاد» اطلاق شده است.
واژۀ «فؤاد» در قرآن دو مرتبه با فعل «نثبّت» همنشین شده و در هر دو مرتبه اضافه به ضمیر کاف شده که خطاب به مقام ختمی مرتبت(ص) است. و علت یکی از این تثبیتها، قصهکردن انباء رُسل است (هود:120) و علت دیگر نزول تدریجی قرآن است (فرقان:32). یکبار با عبارت «مَانُثَبِّتُبِهِفُؤَادَکَ» و دیگر بار با عبارت «لِنُثَبِّتَبِهِفُؤَادَکَ». اولین نمونه در سورۀ مبارکۀ هود واقع شده است به این صورت که خداوند میفرماید: «وَکُلاًّنَقُصُّعَلَیْکَمِنْأَنْبَاءِالرُّسُلِمَانُثَبِّتُبِهِفُؤَادَکَوَجَاءَکَفِیهذِهِالْحَقُّوَمَوْعِظَةٌوَذِکْرَىلِلْمُؤْمِنِینَ» (هود:120) وهریکازانباء الرسل رابرتوحکایتمىکنیم،آنچهکهدلترابداناستوارمىکنیمودراین انباء(یا قصه)براىتوحقآمدهوبراىمؤمناناندرزوتذکّرىاست. این آیه تا آیۀ 122 سیاقی واحد دارد و دربارۀ ایمان و مسائل معنوی است. بحثازقصصانبیا(ع) بهاینلحاظکهآناناُسوهدیگرانهستندسودمندوآموزندهاست؛چنانکهخدایسبحانبهپیامبرگرامی(ص) فرمود: مابرایتثبیتقلبتو،اخبارپیامبرانپیشینرابرایتوگزارشمیکنیم (جوادی آملی، تسنیم،1388، ج7،ص184). آشناییباسیرهسلفصالح،قلبخَلَفراآرامشمیبخشدواوراچونسَلَفبهصلاحوفلاحمیرساند. ازاینروخداوندبهرسولاکرم(ص) میفرماید: قصههایانبیایپیشینرابرایتثبیتقلبتونقلمیکنیم. خداوندسبحانکهمیفرماید: «ألابذکراللهتطمئنُّالقلوب» (رعد:28)،هماوستکهبهانسانهامیآموزدکهبهیادسیرهانبیایالهیباشندتاقلوبشاناطمینانیابد؛ چونیادخداهمراهبایاداولیایاوظهورمیکند؛بهدلیل اینکهآنانمظاهریادحقهستند. (جوادی آملی، سیرهپیامبراندرقرآن، 1389، ج6،ص40).
دومین نمونه در سورۀ مبارکۀ فرقان واقع شده است، به این صورت که خداوند میفرماید: «وَقالَالَّذینَکَفَرُوالَوْلانُزِّلَعَلَیْهِالْقُرْآنُجُمْلَةًواحِدَةًکَذلِکَلِنُثَبِّتَبِهِفُؤادَکَوَرَتَّلْناهُتَرْتیلاً» (فرقان:32)، کفارگفتند: چراقرآن،نظیرالواححضرتموسی(ع) یکجانازلنشد؟خداوندمیفرماید: مامیخواهیمهموارهارتباطتوباوحیبرقرارباشدتاهرلحظهازمامددبگیریودرسایهاینارتباطبتوانیموقعیت و مقام معنویخودراتثبیتکنی (جوادی آملی، تسنیم، 1388، ج9،ص336). آنچهمعهودنزدیهودیهاستایناستکهالواحموسیکلیم(ع) نزولدفعیداشت،چنانکهاستظهارآنازبرخیآیاتقرآنکریمآساناست (سورهاعراف،آیات 145، 150، 154)؛ولیتوراتکهمشتملبراصولاعتقادیواحکامفقهیوحقوقیواخلاقیاستبهتدریجنازلشد.
آیات 34-30 سورۀ فرقان سیاقی واحد دارند راجع به قرآن، تثبیت فؤاد، حقّ بودن قرآن (که در آیۀ 120 سوره هود هم چنین مطلبی وجود دارد) و نهایتاً حشر این مجرمین و کفار است. همانطور که در مباحث معناشناسی مطرح است، همنشینی دال بر تفاوت معنایی است؛ اما همنشینی علاوه بر این، نشان از تقارب معنایی نیز دارد، مثلاً در همنشینهای توصیفی ما میبینیم که بیشترین کاربرد این همنشین، در تقارب معنایی و کشف لایههای معنایی است اگرچه بر تفاوت معنایی نیز دال باشد. این اصل در معانی و بیان هم وجود دارد که «إِذا اجْتَمَعَا افْتَرَقَا، وإِن افْتَرَقَا اجْتَمَعَا» (زبیدى، 1205ق، ج7، ص355) و بین مفسرین قرآن نیز پذیرفته شده است، مثلاً آیتالله جوادی آملی در چندین کتاب استناد به این اصل میکند که «تفصیل قاطع شرکت است» برای نمونه مینویسد: گرچهاقسامیادشدهازقبیلضمانت،کفالت،شفاعتومانندآن در آیۀ «وَاتَّقُوایَوْماًلاتَجْزینَفْسٌعَنْنَفْسٍشَیْئاًوَلایُقْبَلُمِنْهاشَفاعَةٌوَلایُؤْخَذُمِنْهاعَدْلٌوَلاهُمْیُنْصَرُونَ» (بقره:48)مشمولنامنصرتاست؛لیکنچونتفصیلقاطعشرکتاست،مقصودازنصرتدرایننمونهکمکجداگانهایاستکهباعناوینقبلیوازجملهشفاعتفرقدارد (جوادی آملی، تسنیم، 1388، ج4،ص225). همانطور که مشخص است در این بیان هم تفاوت معنایی ظاهر است و هم تقارب معنایی و در نقدسخنفخررازی مینویسد: نصرتچنانچهدربرابرشفاعتقرارگیرد؛چونتفصیلقاطعشرکتاستمقصودازآنغیرازشفاعتاست؛لیکنهنگامیکهمطلقذکرشدودرقبالشفاعتقرارنگرفتشاملآننیزمیشود (جوادی آملی 1388،ج12، ص457 همچنین ج13، ص199، 14: 346 و...، اسلام و محیط زیست، 1388، ص212، تحریر تمهیدالقواعد، 1387، ص286، زن در آئینه جمال و جلال، 1388، ص133 و منزلت عقل در هندسه معرفت دینی، 1389، ص68).
در معناشناسی هم آمده که واژهها در همنشینی با یکدیگر و بافتی(سیاقی) که قرار میگیرند کسب معنا میکنند؛ بهگونهای که معنای آنها توسعه پیدا میکند یا ضیق میشود (صفوی، 1381، فصل سوم تا نهم). در این همنشینی تثبیت بر فؤاد اثر میگذارد و معنای خود را منتقل به آن میکند. این دو آیه تثبیت قلب پیامبر با آیه 10 قصص که ربط قلب مادر موسی(ع) را مطرح میکند، جانشین یکدیگرند. چنین قلبی در قرآن توصیف به مطمئنه و نفس مطمئنه شده است.
ثبت با فؤاد همنشین شده؛ ولی هیچ یک از واژههای قلب، روح، نفس، لبّ، حجر و... با این کلمه همنشین نشده است. همچنان که کلماتی که قرابت معنایی با «ثبت» دارند مثل شدد، حکم و... نیز همنشین قلب نشده است. فقط «ربط» سه مرتبه همنشین قلب شده که یک مرتبه دربارۀ مادر موسی(ع) (قصص:10) و دوبار دربارۀ مؤمنین است (انفال:11 و کهف:14) که یکی با «یثبت به الاقدام» و دیگری در تقابل با «لقد قلنا اذاً شططا» قرار گرفته است (شطط: ظلم و دوری از حقّ. راغب مادۀ شطط) که در معناشناسی آن بیان شد که همان فؤاد است.
در پنج آیه هم قلب با «اطمینان» همنشین شده که همه دربارۀ مؤمنین و مباحث ایمانی است (بقره:260، آلعمران:126، مائده:113، انفال:10 و رعد:8) و این همان معنای فؤاد برای مؤمنین است که از معنای پایۀ قلب (تحول و انقلاب) خارج شده است. انسانمؤمن،چونهدفوراهیمشخصدارد،مطمئنوراحتاستبدوناینکهسرگردانباشد. قرآنمؤمنانرامیستایدو میفرماید:«فأنزلالسکینةعلیهموأثابهمفتحاًقریباً» (فتح:18)یا «أنزلالسکینةفیقلوبالمؤمنین»(فتح: 4) پیامبرومؤمنانراباسکونتوطمأنینهوآرامشمیستاید. پسمؤمندرسکونتوآرامشوکافردرتردیداست. انسانمردّدآرامنداردوبهمقصدهمنمیرسد (جوادی آملی، حکمتعبادات، 1388، ص 45).
در مقابل با واژۀ «ثبت»، «سکن» و «طمن» واژگان «قلب»، «هوی» و تزلزل قرار دارد.
نتیجه
از مجموع مباحثی که طرح شد نتایجی بهدست آمد که بیان میشود:
10. در معنای فؤاد آنچه از تحول و تقلّبِ قلب است سلب میشود؛ بنابراین آیاتی مثل «أَفْئِدَتُهُمْهَواءٌ (إبراهیم:43)، و «نُقَلِّبُأَفْئِدَتَهُمْ» (انعام:110) و... توجیه، مناسب میشود. مثل شأنیت فؤاد شدن در آیه اول و قابلیت تحول و تقلّب در عین ثبات در آیۀ دوم که وجود اختیار تا لحظۀ مرگ دائمی باشد.
11. در آیۀ افئدتهم هواء، افئده برخی عین هواء دانسته شده، شبیه زیدٌ عدلٌ که مبالغه در عدالت و در این آیه مبالغه در هوی است و این مطلب ثبوت در هوی را میرساند. این نکته گرچه بظاهر تداعی پارادوکس میکند؛ اما با کمی دقت معلوم میشود.
12. در آیه 26 از سوره فتح «جعل» برای کفّار در مقابل «انزل» برای مؤمنان بهکار رفته و «حمیّت» در تقابل جدّی با «سکینه» قرار گرفته است و جالب آنکه ظرف حمیّت هم قلب است. نتیجه اینکه «سکینه» جانشین بسیار قوی در قرآن برای «ربط» قلوب مؤمنان است که در معنای آن ثبوت، استقامت، استواری و محکم بودن نهفته است. چنین قلبی در قرآن، «فؤاد» نامیده شده است و قلبی هم که ظرف حمیّت شده همان هوایی است که صفت افئدۀ کفار، قرار گرفته که وجه اشتراک آن حرارت و ثبوت است خواه در راه خیر یا راه شرّ.
13. در آیه 11 انفال ربط قلب با ثبات قدم همنشین شده است که ثبات قدم، عطف تفسیری همان ربط قلب است؛ به این صورت که ثبات قدم در عمل، ظهور همان قوت قلب و ثبات و استواری درونی و باطنی است.
14. در همنشینی تثبیت و فؤاد این همنشینی اثر میگذارد و معنای خود را به آن منتقل میکند. و این دو آیه که مربوط به تثبیت قلب پیامبر است، با آیه دهم قصص که ربط قلب مادر موسی(ع) را مطرح میکند، جانشین یکدیگرند. چنین قلبی در قرآن توصیف به مطمئنه و نفس مطمئنه شده است.
15. در مقابل با واژۀ «ثبت»، «سکن» و «طمن» واژگان «قلب»، «هوی» و «تزلزل» قرار دارد.
پینوشت
1- آیهالله مکارم در چند جای تفسیر نمونه با استناد به مفردات راغب مینویسد: این نکته نیز توجه برانگیز است که «فؤاد» گرچه بهمعنى قلب (عقل) آمده است؛ ولى این تفاوت را با قلب دارد که در معنى فؤاد، جوشش و افروختگى و یا به تعبیر دیگر تجزیه و تحلیل و ابتکار افتاده است. راغب در مفردات مىگوید: «الفؤاد کالقلب لکن یقال له فؤاد اذا اعتبر فیه معنى التفؤد اى التوقد»: فؤاد مانند قلب است؛ و لکن این کلمه در جایى گفته مىشود که افروختگى و پختگى در آن منظور باشد که مسلماً این موضوع پس از تجربۀ کافى به انسان دست مىدهد (مکارم شیرازی، 1374، ج 11، ص 337 و 338).
2- برای نمونه: مقاتل بن سلیمان،ج 2،ص 530؛سیوطی جلال الدین محمد، تفسیرجلالین، بیروت، مؤسسه النور للمطبوعات، 1416ق، چاپ اول، ج 1،ص 287. طباطبایی محمدحسین، المیزان ج7 ص330 و کلاً ذیل آیاتی که واژۀ «فؤاد» در آن بهکار رفته است.
3- برای نمونه: مقاتل بن سلیمان،ج 2،ص 530؛سیوطی جلال الدین محمد، تفسیرجلالین، بیروت، مؤسسه النور للمطبوعات1416 ق، چاپ اول،ج 1،ص 287. طباطبایی محمدحسین، المیزان ج7 ص330 و کلاً ذیل آیاتی که واژه «فؤاد» در آن بهکار رفته است.